ابوذر غفاری
در ابتداي سخن و قبل از بيان اهميت موضوع، اشاره به اين نكته ضروريست كه علاوه بر مشخص بودن اصحاب نزديك پيامبر اكرم (ص)، در رواياتي (از منابع سني) صراحتاً از برخي اصحاب، با عنوان دوستان پيامبر (ص) نام برده شده است: «رفقاي رسول خدا(ص) دوازده نفرند؛ ابوبكر، عمر، علي (ع)، حمزه، جعفر، ابوذر، مقداد، سلمان، خديجه، ابن مسعود، عمار ياسر، بلال بن رياح.» پروردگار مرا به دوست داشتن چهار تن امر كرده است، علي(ع) يكي از آنهاست و ابوذر و مقداد وسلمان را هم؛ و خبر داده كه خود نيز آنها را دوست دارد.»جالب توجه است كه پس از رحلت پيامبر اكرم (ص)، از بين اين اصحاب، دو نفر از آنان در پي خلافت راهي را بر مي گزينند كه بقيه مخالف بوده، و از امام علي (ع) حمايت مي نمايند لذا علاوه بر اينكه اينان از اصحاب بزرگ پيامبر (ص) بوده و در كنار حضرتش زيسته اند پس از ايشان نيز در كنار امام علي (ع) ماندند و بر عملي شدن خواستهاي پيامبر(ص) تأكيد داشتند كه به عنوان شيعيان اوليه شناخته شده اند.به هر صورت وقتي كه به ابوذر خبر رسيد كه مردي در مكه مبعوث شده و مي گويد كه پيامبر خداي يكتاست روح دردمند و جستجوگرش بي صبرانه بدنبال دست يابي به واقعيت اميد مي بندد. برادرش اُنيس كه خبر از دعوت جديد پيامبر (ص) را آورده، مي گويد او مردي است كه راست مي گويد در حالي كه قريش برايش چهره عبوس كرده اند.بدنبال اين خبر ابوذر راهي مكه شده به حضور پيامبر اكرم (ص) مشرف و اسلام را بر مي گزيند. ايشان را از پيشگامان غير قريش، و چهارمين يا پنجمين مسلماني دانسته اند كه به اسلام گرويد.علاقه به حقيقت، صداقت و روشن ضميري بي نظير ابوذر غفاري، ايشان را به يكي از اصحاب بزرگ پيامبر اكرم (ص) تبديل نموده، عنصر لياقت، روشن ضميري، خوش طينتي، و … هر چه بود از ابوذر مسلماني دگرگونه و متمايز با ديگران مي سازد.ابوذر بعد از اينكه مسلمان شد تا پس از جنگ بدر و احد در ميان قوم خويش مقيم بود سپس به مدينه به حضور پيامبر اكرم (ص) رسيد حضرت رسول (ص) در برخي از غزوات ايشان را در مدينه جانشين خود مي نمود از جمله به هنگام غزوه ذات الرقاع و غزوه بني المصطلق (المريسيع) جانشين حضرتش بود.در جنگ تبوك ابوذر از سپاه اسلام عقب افتاد وقتي كه رسيد پيامبر اكرم (ص) فرمود: «آفرين بر ابوذر كه تنها راه مي رود و تنها مي ميرد و تنها برانگيخته مي شود.
به کوشش آقای ابوالفضل واردی
به نام خدا
آخرین شهید کربلا
(سوید بن مطاع )درمیان شهدا در اثر جراحات زیاد افتاده بود(ظاهراً او درحمله اول در اثر تیر های دشمن روی زمین افتاده و از هوش رفته بود)وقتی به هوش آمد شنید که می گویند:قُتِلَ الحُسّین!«حسین کشته شد»در خود احساس سبکی کرد که می تواند برخیزد و با او حربه ای بود و شمشیر او را گرفته بودند،پس با همان حربه ساعتی با دشمن مقاتله کرد تا او را عروة بن بطان و زید بن رقاد به قتل رسانیدند و او آخرین نفر از اصحاب امام حسین (ع) بود که شهید گردید.
به کوشش دانش آموز کوشا و فعال آقای محمد جواد ذوالفقاری
به نام خدا
شباهت های امام حسین (علیه السلام) و حضرت یحیی (علیه السلام)
امیرالمومنین (علیه السلام) فرمودند:
آسمان و زمین جز بر یحیی بن زکریا و حسین بن علی (علیه السلام) نگریستند.
شباهتهایی که میان امام حسین (علیه السلام) و حضرت یحیی(علیه السلام) وجود داشت:
-1مدت حمل هر دو شش ماه بود.
2-از جانب خداوند به ولادت هر دو مولود ،بشارت آمد .
3-اسم هر دو بدون واسطه از جانب خداوند انتخاب شد.
4-هیچ کدام از پستان شیر نخوردند، حضرت یحیی به آسمان برده شد و از نهرهای بهشت تناول کرد و حضرت حسین (علیه السلام) از عرش عظیم یعنی با مکیدن زبان رسول الله (صلی الله علیه وآله)تغذیه نمود.
5-صورت هر دو بزرگوار میدرخشید.
6-هیچ یک از آن دو بزرگوار در طول عمر خود خوشحال نشدند و اگر احیاناًخوشحالی از برای ایشان دیده میشد زود به حزن مبدل میگشت.
7-قاتلین هر دو زنازاده بودند. و در حدیث آمده که در جهنم منزلی است که احدی مستحق آن نیست مگر قاتل امام حسین(علیه السلام) و حضرت یحیی(علیه السلام)
8-زمین و آسمان برایشان گریستند.بلکه خون گریه کردند.
9-علاوه بر آسمان و اهل آسمان،خورشید نیز برای آن دو بزرگوار گریست و گریه خورشید بدین صورت شد که به رنگ خون طلوع کرده و به رنگ خون غروب نمود.
10-بعد از شهادت ، سر هر دو تکلم نمود ، سر حضرت یحیی به پادشاه گفت:از خدا بترس.و سر مبارک امام حسین (علیه السلام)مکرر قرآن می خواند.
11-حضرت یحیی را به طریق صبر کشتند (یعنی دست و پای ایشان را بستند و ذره ذره به قتل رساندند و امام حسین (علیه السلام)با این که در میدان جنگ شهید شدندباز به طریق صبر بود.
12-سر حضرت یحیی را برای زنازادهای از بنی اسرائیل هدیه بردند.و سر حضرت سیدالشهداء(علیه السلام) را برای ابن زیاد و یزید هدیه بردند.
ترجمه الخصایص الحسینیه به نقل از بحار الانوار
به کوشش دانش آموزکوشا و فعال آقای علی شهر آبادی
به نام خدا
روزی بود و روزگاری در شهری بازرگان ثروتمندی بود که یک طوطی داشت که خیلی او را دوست داشت، روزی بازرگان قصد سفر به هندوستان کرد او هر وقت به سفری می رفت برای دوستان و غلامانش هدیه می آورد ولی نمی دانست چه برای طوطی بیاورد طوطی گفت به طوطیان هندوستان بگو چاره ای برای دوست اسیرشان بکنند بازرگان هم قبول کرد، چند شبانه روز در راه بود به هندوستان رسید دسته ای از طوطیان را دید سلام و پیغام طوطیش را رساند آنها که شادی می کردند و حرف می زدند وقتی بازرگان پیغام را داد همه ساکت شدند یکی از طوطی ها لرزید و مرد
بازرگان برای طوطی غصه خورد و از حرف خود پشیمان شد او وقتی تجارتش را تمام کرد به شهر خود بازگشت، بازرگان ساکت شد و نمی دانست چطور قصه مردن آن طوطی را برایش بگوید طوطی که سکوت آنرا دید گفت خواجه چه شده به من بگو؟
بازرگان با شرمندگی ماجرا را گفت، طوطی مثل همان طوطی افتاد و مرد بازرگان شروع به گریستن کرد بعد هم طوطی را از پنجره باغ انداخت اما طوطی نیفتاد بلکه شروع به پرواز کرد و روی شاخه ای نشست و گفت: خواجه دوست من در هندوستان کمک من کرد که از دست تو آزاد شوم
به کوشش آقای حسین بیابانی
********************************************************
روزی بودوروزگاری یک مردی ثروتمندی بود که یک طوطی زیبایی داشت.این طوطی سخنان شیرینی داشت .روزی بازرگان تصمیم گرفت به هندو ستان برود.اوهربارکه به سفری می رفت برای دوستان واشنایان سو غاتی می اورد .بازرگان به طوطی اش گفت من به مسا فرت می روم چه چیزی برایت سوغاتی بیاورم.طوطی که خود را در قفس میدید روبه بازرگان کرد وگفت سلام من را به دوستان برسان وزندگی من را برایشان توضیح بده. بازرگان به سفر رفت .در سفر به هندوستان چشمش به دسته ای از طوطی ها خورد.سلام و بیغام طوطی را رساند .دید یکی از طوطی ها به خود لرزید واز درخت به بایین افتاد .بعد از چند روز بازرگان به خانه برگشت وجریان را برای طوطی تعریف کرد .طوطی بعد از شنیدن ماجرا به فکر فرو رفت.همین کار طوطی را انجام داد به خود لرزید و د ر قفس افتاد. بازرگان فکر کرد که طوطی زیبایش مرده است . با گریه وناراحتی طوطی را ازقفس بیرون اورد و به بیرون انداخت ولی طوطی به زمین نیفتاد برو ی شاخی درختی برید وروبه بازرگان کرد وگفت دوست من با این کار خود راه رهایی را به من اموخت.
به کوشش آقای محمد عرفان مجیدی
*******************************************
بازرگان ثروتمندی که طوطی زیبایی داشت.روزی بازرگان به سفررفت ومی خواست سوغاتی بیاورد.به طوطی گفت:چه می خواهی؟طوطی گفت:سلام من رابه دوستانم برسان و بگو چراازدوست اسیرخودیادی نمی کنید.بازرگان پیغام رابه هندوستان برد.ودیدیکی ازطوطی هاافتادومرد.بازرگان بادیدن آن صحنه ناراحت شدوگفت:کاش این پیام را نمی آوردم.موقع برگشت ازهندوستان طوطی ازاوپرسید: خبرمن رابه دوستانم دادی؟بازرگان همه ی چیزرابرای طوطی خودگفت ودید که ناگهان طوطی اش مثل همان طوطی درهندوستان لرزید وافتادومرد.بازرگان که دیدطوطی ازدست رفته گریه کنان درقفس رابازکردوطوطی رابه باغ انداخت. ولی طوطی شروع به پروازکردبازرگان تعجب کردو طوطی به اوگفت:ای خواجه دوست من درهندوستان باآن کارخودراه رهایی رابه من آموخت.
به کوشش آقای حسین قنایی
به نام خدا
حوادث عجیب هنگام تولدپیامبراسلام (ص)
پیامبراسلام (ص) درروزجمعه17ربیع الاول بعد از طلوع فجر در مکه چشم به جهان گشود,در شب تولد و هنگام تولد آن حضرت , حوادث عجیبی در جهان رخ داد که در اینجا به ذکر چند حادثه اشاره می کنیم:
امام صادق (ع) فرمود: ابلیس (پدر شیطانها) در آسمانهای هفتگانه رفت و آمد می کرد, هنگامی که حضرت عیسی (ع) متولد شد , از پرواز به سه آسمان ممنوع گردید و هنگامی که پیامبر اسلام(ص) متولد شد, از پرواز به سوی همه آسمانهای هفتگانه ممنوع شد و شیطانهایی که به سوی آسمان می رفتند با تیرهای شهاب آسمانی رانده می شدند
در بامداد ولادت حضرت تمام بتها از جا کنده شده و سرنگون شدند.
در شب تولد حضرت ایوان کاخ مدائن معروف به «طاق کسری » شکافته شد و چهارده کنگره ی آن فرو ریخت
آب دریاچه ساوه در زمین فرو رفت و خشک شد
آب رود سماوه (در بین کوفه و شام) زیاد شد و به جریان افتاد.
آتشکده سرزمین فارس پس از هزار سال روشنایی خاموش شد
به کوشش آقای محمد جواد ذوالفقاری
******************************************************************************************
امام صادق علیه السلام معجزاتی را که هنگام ولادت پیامبر اکرم آشکار شد، چنین بر میشمارد:
ابلیس از ورود به آسمان های هفتگانه محروم شد.
شیاطین دور شدند.
تمامی بت ها در بتکده به صورت بر زمین افتادند.
ایوان کسری شکست و چهارده کنگرهی آن سقوط کرد.
آب دریاچه ساوه خشک شد.
سرزمین خشک سماوه، آب پیدا کرد.
آتشکده فارس پس از هزار سال خاموش شد.
نوری از سرزمین حجازبر آمد تا به مشرق رسید.
کاهنان عرب علوم خود را فراموش کردند.
سحر ساحران باطل شد
به کوشش آقای علی شهر آبادی
بانک جملات بدون نقطه
نوشتن جملات معنی دار که در آنها هیچ نقطه ای به کار نرفته باشد هنری است که نیاز به صرف زمان زیادی دارد . در این مورد من از شاگردانم در پیکی که به آنها داده بودم خواستم تا چند جمله معنی دار بدون نقطه در آن بنویسند . در این میان تلاش قابل تقدیر یکی از دانش آموزان مرا بر آن داشت تا از میان انبوه جملات بدون نقطه چند جمله را خدمت شما عزیزان تقدیم کنم .
*سارا سس کاله و مهرام را ارام روی سالاد کاهو و کلم داد .
*کرم روی کمر مار راه می رود .
*گل کلم کوکوی سارا را معطر کرد .
*مهر ماه امسال گرگ در ده ما آمد .
*سام در ساوه کلم می کارد .
*آرم هلال احمر هلال ماه دارد .
*طاووس همراه طوطی سوی سماور می رود .
*داوود کلاه اسکی را سر کرد .
*او سعی دارد آرام در مدرسه صدا در آورد.
*سوسک روی در راه می رود .
*امسال معلم در کلاس مرحله مرحله درس می دهد .
*کودک در امادگی سرگرمی دارد .
*اوهمه گل های لاله را کود داد .
*مهرداد در دادگاه دعوا کرد .
*کودک در روروک راه می رود .
*حامد عصای مرد معلول را آورد.
*محمد علی عطر گل محمدی رادر مکه عطا کرد .
*عسل درس اول و دوم و سوم را هم مرور کرد .
*سرور سود سکه را هم سهم مادر سارا کرد .
*اوصلح را در دادگاه اعلام کرد .
*او در مردادماه گرما را حس کرد .
*کلاه کودک عکس عروسک دارد .
*او عصر درس دو وسه را مرور کرد .
*کارگر عکس دارا و سارا را آورد .
*محمد در راه مدرسه احمد را هل داد .
*گاو صدای ماع ماع کرد .
*هر آدمی سعی دارد سالم گردد .
به کوشش دانش آموز خوب و کوشا آقای شایان دبستانی
ضیافت صبحانه نام یکی از طرح هایی است که در کلاس چهارم دبستان 22 بهمن قمصر برگزار می شود در این طرح ...
خوب دیگر توضیح نمی دهم . توضیح بیشتر را شما عزیزان از گزارشهای دو تا از دانش آموزان کلاس در خواهید یافت .
گزارش اول به قلم : خانم فاطمه جامعی
بسم الله الرحمن الرحیم
صبح سه شنبه 93/9/11 بود . امروز کلاس ما با روز های دیگر متفاوت بود . بچه ها خوشحال منتظر معلم بودند . معلم با چهره ی خندان مثل همیشه وارد کلاس شد . دانش آموزان با وسایلی که آورده بودند ضیافت صبحانه را بر پا کردند . معلم ما گیاهانی را در ظرف کرد مثل : گاو زبان ,دارچین زنیان و.... .
معلم ما تک تک خواص گیاهان را برای ما توضیح داد . بعد از توضیح گیاهان برای ما به اینترنت رفت و خواص دارچین را برای ما توضیح داد . زنگ تفریح یکی از دانش آموزان که سفره آورده بود در کلاس پهن کرد و دانش آموزان که هرکدام صبحانه خود را آورده بودند صبخانه های خود را داخل سفره گذاشتند و مشغول خوردن شدند . معلم برای دانش آموزان هرکدام یک لیوان چای دارچین اورد و بچه ها میل کردند . آن روز بسیار خوب و خاطره انگیز بود . من از معلم خود برای ضیافت صبحانه تشکر می کنم .
گزارش دوم به قلم : آقای محمد حسین قناعت
به نام خدا
زنگ صبحگاه تمام شده بود . ما از صبحگاه به کلاس آمدیم وقتی وارد کلاس شدیم معلم ما گیاهان مفیدی را روی تخت کلاس گذاشته بود . وقتی همه وارد کلاس شدند معلم ما آقای پرزلف گفت همه ی کتابهای علوم روی میز امروز زنگ اول علوم داریم و بعد معلم ما آقای پرزلف شروع به درس دادن کرد یکی یکی گیاهان را معرفی کرد و خواصش را برای ما توضیح داد .سپس آقای پرزلف از اینترنت خواص دارچین را برای ما خواند . زنگ تفریح که خورد آقای پرزلف گفت بچه ها آرام و بی صدا از جاهایتان بلند شوید و سر سفره بنشینید . بچه های کلاس هم سر سفره نشستند و آرام و دلنشین صبحانه هایشان را می خوردند دقیقه ای بعد آقای پرزلف چای دارچین آورد و به آقای احمد رضا ناصری داد . احمد رضا هم بااحترام چای ها را تعارف دانش آموزان کرد . وقتی همه صبحانه هایشان را خوردند چند تا از بچه ها سفره ها را جمع کردند و بعد همه سرجایشان نشستند .
اصغرآقا در نظر داشت که از صف ماشینها جدا شده، پس از پیمودن مسافتی دوباره به کاروان ملحق شود و در جلوی کاروان قرار گیرد اما او نادانسته ماشین را منحرف کرد و از کاروان جدا شد. من به خاطر سفرهای متمادی میدانستم که بیابانهای عربستان بیسروته و بی انتهاست. لذا او را خیلی نصیحت کرده و اصرار نمودم که از قافله جدا نشود و طبق ترتیب کاروان حرکت کند اما او گوش نکرد. حاجیان دیگر هم سکوت کردند و با من همراهی نکردند.
اشاره
آیتالله شیخ اسماعیل نمازی شاهرودی از سلسلة سعادتمندان و زمرة نیکبختانی است که در سفر بیتالله پس از حادثهای هولناک به همراه جمعی از حاجیان و زائران خانة خدا، موفق به دیدار جمال دلربای حضرت بقیةالله ـ ارواحنا فداه ـ میشود.
حادثه از آن جا آغاز میشود که با اشتباه و غرور و حرف نشنوی یکی از رانندگان به نام «اصغرآقا» اتوبوس حامل حجّاج در برهوت و بیابانهای عربستان راه را گم میکند و پس از پیمودن مسافتی طولانی راه به جایی نمیبرند. در این هنگام آب آشامیدنی و بنزین نیز به پایان رسیده و سرانجام حاجیان ناامیدانه دل بر مرگ مینهند. به درخواست آیتالله نمازی، توسلی به آستان فریادرس بیچارگان، امام زمان(ع) جسته میشود و این توسل و توجّه کارساز میافتد و عنایت امام عصر(ع) از آنان دستگیری مینماید و حاجیان نیمروز با حضرت بقیّةالله(ع) همسفر میشوند..
آیتالله نمازی، انگیزه خود از نقل این تشرّف را شادی دل مؤمنان مشتاق به دیدار امام عصر(ع) بیان داشته و میفرماید: «این تشرّف را برای تذّکر و عمل به آیة «وذکّر فانّ الذکری تنفع المؤمنین» نقل میکنم و امیدوارم که این تذکّر، موثر واقع شود و قلوب مؤمنان با استماع این حکایت، از محبّت به حضرت بقیةالله سرشار گردد. این حقیر ناقابل مورد مرحمت حضرت حق ـ جلّ و علا ـ واقع شدم و خداوند سعادت تشرّف به محضر حضرت مهدی(ع) را نصیبم کرد و حدود نصف روز در خدمت آن حضرت بودیم و پس از این که غایب شدند، دانستیم که ایشان، حضرت بقیةالله ـ ارواحنا فداه ـ بودهاند»۱ لازم به یادآوری است که جناب نمازی شاهرودی تشرّفات دیگری هم به محضر امام زمان(ع) داشتهاند که طالبان میتوانند به کتاب مجالس حضرت مهدی مراجعه نمایند.
دامن این مقدمه را بر میچینیم و خوشتر آن است که سرّ دلبران را از زبان خود ایشان نه دیگران بشنویم. این شما و این سوغات سفر، و ارمغان راه.
دیـدار یار غائب دانی چه ذوق دارد
ابری که در بیابان بر تشنهای ببارد
در سال ۱۳۳۶ هجری از تهران به همراه جمعی از برادران ایمانی به مکّه معظّمه مشرّف شدیم. امیرالحاج و سرپرست ما «صدر الاشراف» بود. در آن زمان چیزی حدود ۲۵۰ تومان تا ۳۰۰ تومان میگرفتند و با ماشینهایی قرارداد میبستند که ما را به مکّه رسانده و از آن جا به عراق بازگردانند.
من برای چهاردهمین مرتبه بود که به بیتالله الحرام مشرّف میشدم و به عنوان روحانی کاروان خدمت میکردم. آن سال در راه بازگشت به عراق به خاطر مسائلی، عربستان قوانینی برای ماشینهای حجّاج وضع کرده بود و آن این که ماشینهای زائران خانة خدا باید در یک کاروان صدتایی و همراه هم حرکت کنند. هر کاروان یک سرپرست داشت و یک ماشین هم، لوازم یدکی و ملزومات دیگر را همراه کاروان حمل میکرد. ضمناً دو ماشین پلیس، یکی در جلو و دیگری در عقب کاروان وظیفة حفاظت از قافله را بر عهده داشت ماشین ما دو راننده به نامهای محمود آقا و اصغرآقا داشت که هر دو بچّة تهران بودند.
هنگامی که کاروان به راه افتاد اصغرآقا رانندگی میکرد. از قضا ماشینِ ما در آخر صف، پشت سر همة ماشینها قرار گرفت و این موضوع اصغرآقا را خیلی ناراحت کرد و شروع کرد به غُرو لُند کردن و این که در حرکت از تهران ماشین آخری بودیم، در برگشتن هم آخری شدیم و باید تا آخر مسیر خاک بخوریم. من باید از صفِ ماشینها خارج میشوم و میروم در جلوی ماشینهای دیگر قرار میگیرم.
گم شدن در بیابان
اصغرآقا در نظر داشت که از صف ماشینها جدا شده، پس از پیمودن مسافتی دوباره به کاروان ملحق شود و در جلوی کاروان قرار گیرد اما او نادانسته ماشین را منحرف کرد و از کاروان جدا شد. من به خاطر سفرهای متمادی میدانستم که بیابانهای عربستان بیسروته و بی انتهاست. لذا او را خیلی نصیحت کرده و اصرار نمودم که از قافله جدا نشود و طبق ترتیب کاروان حرکت کند اما او گوش نکرد. حاجیان دیگر هم سکوت کردند و با من همراهی نکردند.
اصغرآقا تصمیم خود را گرفت و گفت: به اندازة کافی آب و بنزین داریم و میتوانیم از یک راه فرعی خود را به جلوی کاروان برسانیم. او از کاروان جدا شد و در بیابان به راه افتاد و پس از طیّ مسافتی طولانی راه را گم کرد و نتوانست خود را به کاروان برساند. کمکم شب هم فرا رسید. ما با داد و فریاد از او خواستیم که ماشین را متوقف کند تا نماز بخوانیم. وقتی از ماشین پیاده شدم؛ به آسمان نگاه کردم و دیدم که فاصلة ما با هفت برادران (هفت اورنگ) زیاد شده، فهمیدم که راه زیادی را به اشتباه آمدهایم به همین خاطر به راننده گفتم: «امشب را همینجا بیتوته میکنیم و فردا صبح از همان راهی که آمدهایم، باز میگردیم».
فردا صبح سوار شدیم تا از همان راه دیروزی برگردیم اما از آن جا که صحراهای حجاز دارای شنهای نرم است و باد آنها را پیوسته حرکت میدهد، نتوانستیم راهِ بازگشت را پیدا کنیم. هیچ اثری از راه دیشب بر سینة صحرا نبود از آن طرف، ماشین هم مرتّب در شنها فرو میرفت، جهتهای متعددّی را چند فرسخ، چند فرسخ پیمودیم و سرانجام ره به جایی نبردیم و دوباره شب فرا رسید.
فردا صبح روز سوم، آب و بنزین هم تمام شد.
ابرهای ناامیدی
همه وحشتزده و ناامید شده بودیم. من به عنوان روحانی کاروان و کسی که سفرهای زیادی به خانة خدا آمده بودم گفتم: «این اصغرآقا بود که ما را به اینجا کشانید و گناه بزرگی را انجام داد. اما چارهای هم نیست، بیاید همگی به امام زمان(ع) متوسّل شویم. اگر آن بزرگوار ما را از این بیابان هلاکت نجات بخشید، زهی سعادت و خوشبختی، اما اگر به فریاد ما نرسد همگی در این بیابان مُرده، طعمة حیوانات خواهیم شد. بیایید قبل از آن که بی حال شده و دست و پایمان بیرمق بیفتد، هر کس برای خود گودالی حفر کند و در آن گودال برود که اگر مرگ به سراغ ما آمد، در آن گودالها جان بدهیم و حداقل بدن ما طعمة حیوانات نشود و با گذشت زمان، باد وزیده و شنها را روی ما بریزد و در زیر شنها مدفون شویم.
همه مشغول شدند و هر یک برای خود قبری کند و در این حال به حاجیان گفتم: جلوی قبر خود بنشینند تا به چهارده معصوم(ع) توسّلی بجوییم و خودم شروع به خواندن دعای توسّل کردم. ابتدا به رسول خدا(ص)، بعد به حضرت زهرا(س) و سپس به سایر امامان(ع)، وقتی به امام عصر(ع) رسیدم، روضهای خواندم و گریة زیادی کردیم. در این حال الهام شدم که همه با هم «آقا» را با این ذکر بخوانیم: « یا فارس الحجاز أدرکنا، یا اباصالح المهدی ادرکنا، یا صاحبالزمان ادرکنا» همه با حال ناامیدی و گریه و زاری این ذکر شریف را تکرار میکردیم و آقا را صدا میزدیم.
به حاجیان گفتم: « با خدا قرار بگذارید که اگر نجات یافتیم همة اموالی که به همراه داریم در راه خدا انفاق کنیم، با خدا عهد ببندیم که اگر نیازمندی به ما مراجعه کرد در حقّ او کوتاهی نکنیم و بقیة عمرمان را در برآوردن نیازهای مردم کوشا و ساعی باشیم».
اضطرار و انقطاع کامل
بعد از توسّل و توجّه، هر کسی مشغول راز و نیاز با خدای خود شده، من هم از جمع، جدا شدم و پشتِ تپة کوچکی رفتم و با خدای خود سخنانی گفتم که بماند. به امام زمان عرضه داشتم: «آقا جان اگر الان به فریاد ما نرسی، پس کی و کجا به فریادمان خواهی رسید». گریه و توسل عجیبی داشتم که قابل توصیف نیست. در مدّت عمرم چنین حالت شیرینی چه قبل و چه بعد از آن حادثه، دیگر در من پیدا نشد.
باران رحمت
در حال توسّل و تضرّع بودم که ناگهان آقایی در شکل و شمایل یک مرد عرب، به همراه هفت شتر که بارهایی بر آنان بود، در برابرم ظاهر شد. با آنکه بیابان صاف و همواری در مقابل من بود و همه چیز از مسافت دور قابل رؤیت و دیدن بود، اما من آمدن او را ندیدم و متوجّه نشدم. خیال کردم از عربهای حجاز است و احیاناً شتربانی است که همراه شترهایش به مسافرت میرود و یا شاید رهگذری است که تصادفاً از این بیابان عبور میکرده است. با دیدن او به حدّی خوشحال شدم که از شادی در پوست خود نمیگنجیدم. با دیدن او خود را در جَریه که مرز میان عربستان و عراق بود میدیدم. با خود گفتم: این آقا حتماً راه رسیدن به «جریه» را میداند و ما را راهنمایی خواهد کرد.
در حال بشاشت و شادمانی بودم که دیدم آن آقا به طرف من آمد، من هم از جا برخاستم و با خوشحالی به طرف او رفتم و به او سلام کردم. در پاسخ فرمود: «علیکم السلام و رحمةالله و برکاته». به هم که رسیدیم روبوسی کرده، من صورت او را بوسیدم. شمایل او در اوج زیبایی و جذّابیّت بود، و چشم و ابرو و صورت بسیار زیبا و نورانی داشتند. پس از سلام و روبوسی به زبان عربی فرمودند: «ضیّعتم الطریق؛ راه را گم کردهاید؟»
گفتم: بله.
فرمودند: من آمدهام که راه را به شما نشان دهم.
عرض کردم: خیلی ممنون.
بعد فرمودند: از این راه مستقیم بروید و از میان آن دو کوه بگذرید، به دو کوه دیگر میرسید، از میان آنها هم بگذرید، جادّه برای شما نمایان میشود بعد طرف چپ را بگیرید تا به جریه برسید.
آقا پس از نشان دادن راه فرمودند: « النذور الّذی نذرتم لیس بصحیح؛ نذرهایی که کردهاید، صحیح نیست».
عرض کردم: چرا، آقای من؟
فرمودند: «نذر شما مرجوح است، اگر همة دارایی خود را در راه خدا انفاق کنید چگونه به عراق میروید؟ در حالی که شما چهل روز در عراق میباشید و به زیارت امام حسین(ع) و امیرمؤمنان(ع) و سایر امامان(ع) مشرّف میشوید، اگر آن چه راه همراه دارید، در راه خدا انفاق کنید، در مسیر، بدون خرجی میمانید و مجبور به تکدّی و گدایی میشوید و تکدّی هم حرام است. آنچه را از مال و دارایی به همراه دارید، الان قیمت کرده و بنویسید و وقتی به وطن خودتان رسیدید به اندازة آن در راه خدا انفاق کنید، اکنون عمل به نذرتان مرجوح است.»
سپس فرمود: «رفقایت را صدا کن و فوراً سوار شوید، الان که به راه بیفتید اوّل مغرب در جریه هستید.»
دوستان ما هنوز در حال گریه و انابه و توسّل و تضرّع بودند و ما را نمیدیدند، اما ما آنان را میدیدیم. وقتی آنها را صدا کردم، با دیدن ما یکباره از جا برخاستیم و با خوشحالی به طرف ما آمدند. یکی یکی سلام کرده، دست آقا را بوسیدند. آنگاه حضرت فرمودند: «سوار شوید و از همین راه بروید».
به دوستان گفتم: «آقا راه را به من نشان دادند، سوار شوید تا برویم».
یکی از حاجیان به نام «حاج محمّد شاه حسینی» به من گفت: «حاج آقا! اگر راه بیفتیم ممکن است ماشین دوباره در شنها فرو رود یا این که مجدّداً راه را گم کنیم. بیایید پولهای نذر شده را همین الان به این مرد عرب به مقداری که میخواهد بدهیم، تا زحمت کشیده تا رسیدن به مقصد ما را همراهی کند».
آقا وقتی سخن حاجی مذکور را شنیدند، فرمودند: «[شیخ اسماعیل] جلوی من به همة آنها بگو که نذر آنها صحیح نیست». من هم به حاج محمّد و سایر حجّاج گفتم: «آقا میفرمایند نذر شما مرجوح است و صحیح نمیباشد، اگر همة دارایی و اموالتان را الان در راه خدا بدهید با کدام پول میخواهید به عراق بروید و از آنجا به ایران برگردید؟ در عراق مجبور به تکدّی و گدایی میشوید و گدایی هم حرام است».
آن آقا همچنین فرمودند: «من میدانم پولی که همراه دارید برای شما در سفر کافی است وگرنه خودم به شما پول میدادم».
ما دیدیدم نمیتوانیم آقا را با پرداخت پول با خود همراه کنیم، یکباره به قلبم الهام شد که آقا اهل حجاز هستند و اهل حجاز در سوگند به قرآن و احترام به آن خیلی عقیدهمند میباشند به همین خاطر قرآن کوچکی که در جیب بغلم بود بیرون آورده و ایشان را به قرآن سوگند دادم.
آقا فرمودند: «چرا به قرآن قسم میخوری؟ به قرآن قسم نخور! باشد حالا که مرا به قرآن قسم دادی میآیم».
سپس فرمودند: «علی اصغر مقصّر است (که باعث گم شدن شما شد)، اکنون محمود رانندگی کند من هم وسط (صندلی کنار راننده) مینشینم و شما (شیخ اسماعیل) هم کنار من بنشین به رفقا هم بگو زودتر سوار شوند.»
به محمودآقا گفتم: تورانندگی کن. آقا شترهایشان را همان جا خوابانیدند و خودشان کنار راننده نشستند و من هم کنار ایشان نشستم.
حرکت
حاج محمود پشت فرمان نشست آقا به من فرمودند: «بگو ماشین را روشن کند». در این حال هیچ یک از مسافران و رانندهها به نداشتن بنزین و آب توجّهی نداشتند. حاج محمود استارت زد، ماشین روشن شد و به راه افتاد. در این لحظه دیدم آقا، انگشت سبابهاشان را حرکت دادند امّا من از رمز و راز آن آگاه نبودم.
ماشین بدون اینکه در شنها فرو رود، به سرعت راه خود را میپیمود. وقتی از میان آن دو کوه گذشتیم همانطور که آقا فرموده بودند دو کوه دیگر ظاهر شد. آقا فرمودند: «بگو از میان این دو کوه حرکت کند». من به حاج محمود آقا گفتم: از وسط دو کوه حرکت کن.
آقا با این که اصلاً فارسی سخن نگفتند و تنها با من به عربی صحبت میکردند اما نام من و سایر زوّار و حجّاج و رانندهها را میدانستند و همه را به اسم، نام میبردند و سخنان فارسی ما را متوجّه شده، پاسخ میگفتند.
وقتی به وسط دو کوه رسیدیم، حضرت به آسمان نگاهی کرده، فرمودند: «الآن اوّل ظهر است. به راننده بگو بایستد. همه پایین بیایید و نماز خود را بخوانید. من هم نماز خود را بخوانم، بعد از نماز رفقا بعد از نماز سوار شده و ناهار را هم در ماشین بخورند تا اول مغرب انشاءالله به جریه برسیم».
من سخنان آقا را به حاج محمود گفتم، ایشان هم ماشین را نگه داشت. وقتی دوستان پیاده شدند آقا فرمودند: «آب که ندارید؟» عرض کردم: خیر، آبی نداریم. حضرت در این هنگام درختچة خاری را که به ضخامت یک عصا بود به من نشان دادند و فرمودند: «آن درخت را که میبینی، کنار آن چاهی است. بروید، آب بنوشید، وضو بگیرید و نماز بخوانید، مشکها را هم پُر کرده، ماشینتان را هم آب کنید. من همینجا نماز میخوانم، من وضو دارم.»
وقتی به آن درختچه رسیدیم، چاهی دیدیم که آبی زلال و گوارا داشت و حدود یک وجب یا کمی بیشتر از سطح زمین پایینتر بود. به راحتی دستمان به آب میرسید و میتوانستیم از آن آب نوشیده و وضو بگیریم.
خلاصه بعد از انجام کارها و خواندن نماز، آقا هم که نمازشان به پایان رسیده بود، تشریف آوردند و فرمودند: «همه ناهارشان را داخل ماشین بخورند» بعد از این که ماشین به راه افتاد، من مقداری آجیل و خوراکی برداشته، به حضرت تعارف کردم اما ایشان چیزی برنداشتند و فرمودند: «نمیخواهم». مقداری نان که خودم در «شاهرود» از گندم خوب و تمیز درست کرده بودم، به ایشان تعارف کردم که حضرت مقداری برداشتند اما ندیدم که بخورند.
آنگاه حضرت از بعضی از شهرهای ایران مانند همدان، کرمانشاه، مشهد تعریف کردند و از بعضی از علما مانند «ملاّ علی همدانی» تمجید نمودند. و دربارة حضرت «آیتالله وحید خراسانی» ـ حفظه الله ـ که در آن زمان به شیخ حسین خراسانی معروف بودند، توجهی نموده، فرمودند: «برکات و عنایات ما به ایشان میرسد». آنگاه مقداری هم به من امیدواری داده، فرمودند: «شما انشاءالله وضعتان خوب است و خوب خواهد شد». و درباره ناراحتیهایی که داشتم، دلداری دادند، بحمدالله، آن گرفتاریها برطرف شد.
در طیّ مسیر دربارة بعضی از علما، صحبتهایی به میان آمد ـ آقا از بعضی از مراجع مثل «آیتالله سیّد ابوالحسن اصفهانی» و دیگر آقایان تعریف و تمجید کردند.
ایران از برکات اهل بیت برخوردار است
حضرت در پاسخ بعضی از مسائلی که خدمتشان عرض میکردم، میفرمودند: «همة اینها از برکات ما اهل بیت است». در این حین عرضه داشتم: «در جادههای ایران، چند فرسخ به چند فرسخ، قهوهخانه، آب، روشنایی و میوه است. اما اینجا هیچ چیز نیست».
حضرت فرمودند: «در همه جای ایران، نعمت وافر و فراوان است و همة آنها از برکات ما اهل بیت است» و من غافل از همه جا و همه چیز، اصلاً متوجّه مقصود آن حضرت نبودم. ماشین همچنان راه خود را با قدرت میپیمود تا اینکه اول مغرب ـ همان طور که آقا فرموده بودند ـ به جریه در مرز میان عراق و عربستان رسیدیم.
در این هنگام آقا فرمودند: «من دیگر میروم. از این جا به بعد راه را به تنهایی نروید. امشب را در جریه بمانید، فردا یک قافلة صدتایی از مکّه میآید، شما با آن قافله همراه شوید.»
عرض کردم: چشم! امشب همین جا میمانیم. شما هم نزد ما بمانید و میهمان ما باشید.
حضرت فرمودند: «شیخ اسماعیل! من کار زیادی دارم، تو مرا به قرآن قسم دادی، من هم اجابت کردم. من باید بروم و شما را به خدا میسپارم و دوباره تکرار میکنم. آن نذری که کردید، صحیح نیست. شما مراقب باشید که اینها داراییشان را به کسی نبخشند همانطور که قبلاً گفتم اموالتان را حساب کنید و بنویسید، بعد در وطن خودتان به اندازة آن انفاق کنید».
ما حدود سه ساعت به ظهر مانده همراه آقا سوار ماشین شدیم و تا مغرب خدمت ایشان بودیم. امام عصر(ع) پیوسته مشغول ذکر بودند اما من متوجه نبودم که چه ذکری را میگویند. شالی به کمرشان بسته بودند و به هیئت اعراب حجاز شمشیری بزرگ در طرف راست و شمشیر کوچکی در طرف چپ خود آویخته بودند و چیزی مانند یشناق (نوعی سرپوش) که عربها بر سرشان میاندازند، به سر مبارک انداخته بودند اما پیشانی نورانی و ابروهای کمند و چشمان جذّابشان کاملاً دیده میشود و خیلی خوشاخلاق بودند. در این هنگام من برای انجام کاری از ایشان اجازه خواستم. ایشان چند قدمی همراهی کردند و همین طور که مشغول صحبت بودم دیگر آقا را ندیدم، تازه فهمیدم که چه بر سرمان آمده است.
رفقا را صدا زدم؛ حاج عبدالله! حاج محمد! کور باطنها! از صبح تا حالا حدمت آقا بودیم اما او را نشناختیم با گفتن این سخن و فهمیدن موضوع همه شروع به گریه کردند. صدای گریة حجّاج بلند شد. بر اثر گریه زیاد و سر و صدا، چند تا از شُرطهها و پلیسها با عجله در خیمهای که برپا کرده بودیم آمدند و گفتند: «کی مرده؟» آنان خیال میکردند کسی از گروه ما مُرده است و ما برای او گریه و زاری میکنیم.
من گفتم: «کسی نمرده، ما راه را گم کرده بودیم، حالا که راه را پیدا کردهایم، گریه میکنیم». یکی از آنان گفت: «خدا را شکر کنید که راه را پیدا کردید، این که گریه ندارد». در این حال که ما با شُرطهها مشغول صحبت بودیم، صدای اذان بلند شد و مغرب شده بود. به رانندهها گفتم: «اسم شما را از کجا میدانست؟ اصغرآقا اسم تو را از کجا میدانست که فرمود: «اصغر آقا مقصّر است» اصغرآقا بنا کرد به سر زدن و گریه کردن و گفت: راست گفتید. تقصیر من بود، من سبب گم شدن شما شدم. گفتم: الحمدلله، عاقبتش بخیر شد، تو ما را گم کردی، اما الحمدلله به نعمت ملاقات مولایمان رسیدیم.۲
منبع :http://mahdi.etudfrance.com/archives/680
انشای یکی از دانش آموزان به مناسبت ایام فاطمیه
ای خدا ای رازدار بندگان شرمگینت
ای توانایی که برجان وجهان فرمانروایی
ای خدا ای همنوای ناله ی پروردگانت
زین جهان تنها تو با سوز دل من آشنایی
به نام خالق عشق. من امروز می خواهم برای ایام مبارک فاطمیه وحضرت فاطمه دست نوشته ای بنویسم . امسال به امید خدا با نام حضرت فاطمه با دعای یا مقلب القلوب سال جدیدی را شروع کردیم و ان شااله بانام حضرت فاطمه سال دیگری را شروع کنیم امسال همه ی مردمان جهان برای حسن و حسین و زینب سه ساله عزاداری و گریه کردند برای بانویی گریه کردند که در سن جوانی به شهادت رسید برای بانویی گریه کردند که در 18 سالگی با باری که در شکم او بود به شهادت رسید برای بانویی گریه کردند که فرزندش را ندیده از دست داد و خودش هم به شهادت رسید برای محسنی گریه کردند که هنوز به دنیا نیامده بود دشمنان اسلام او را کشتند از آن روز به بعد دیگر حسن و حسین و زینب دیگر بی مادر شدند و فقط پدری داشتند که باید برایشان هم جای پدر و هم جای مادر را می گرفت . زینب (س) در همان سن کودکی وقتی می دید برادرانش حسن و حسین برای مادرشان گریه می کردند زینب بغضش را درگلویش نگه می داشت و صبر می کرد و به دلداری برادرانش می پرداخت تا آنها آرام می گرفتند . زینب این بغض را نگه داشت تا کم کم بزرگ شد و بانویی به صبر مشهور شد او داغ برادرش حسین و فرزندان او و داغ پدر و مادرش و داغ حسن را تحمل کرد تا به شهادت رسید و حال افتخار ما ایرانیان این است که الگوی ما در همه چیز حجاب، اخلاق ، رفتار و ... بانو فاطمه ی زهرا و دخترش حضرت زینب است فقط از خدا می خواهم عمری بلند به همه ی خانواده ها و خانواده خودم بدهد و آخرین آرزوی من این است که قبل از مرگم امام زمان را ببینم اما باز هم می گویم : اللهم عجل لولیک الفرج
مهدیه سیبی قمصری
به بهانه درس ثروتهای ملی ایران و همچنین ایام فاطمیه دوتا از نوشته های شاگردانم را در اینجا می آورم .
قمصر
صحبت از قمصر است یا زبهشت
سرزمین گلاب و عطر سرشت
هست سرسبز کوه و دشت و دمن
چون عروسان پر زگل دامن
تا که قمصر نظر کند سویم
بهر تحسین او چنین گویم
1- شهر قمصر مدفن دو تن از بنی هاشم یعنی داوود بن حسن بن حسن بن علی بن ابیطالب و فرزندش سلیمان بن داوود می باشد .
2- مسجد جامع قمصر به خصوص چنار کهنسال مجاور آن قرنهاست که چتر خود را گسترانیده .
3- مسجد امام حسن مجتبی در محله ده واقع گردیده که مقداری از گچ بری محراب آن از قرن هفتم هجری دوره سلجوقی باقی مانده است .
4- یک باب مدرسه علمیه به نام آقا ولی عصر (عج)به همت مرحوم آیت الله یثربی بنا شده که با ساختمان زیبا آغوش به سوی کبوتران حرم جعفری گشوده است .
5- سد شیخ بهایی قهرود در دهانه رود خانه قهرود از سنگ و ساروج ساخته شده است .
6- سد قمصر در محله فرفهان از سنگ و ساروج ساخته شده است .
7- چشمه آب معدنی صالح در دامنه کوههای فرفهان قرار دارد .
8- از مناظر زیبا و طبیعی محله بن رود می توان نام برد که تماشای آن خالی از لطف نیست .
9- گلاب و عرقیات گیاهی قمصر عمده ترین نقش در اقتصاد و قدمتی کهن دارد .
10- از محصولات خشکبار قمصر می توان به جوز قند بادام و آلوچه خشک نام برد . ضمن اینکه صابون محلی قمصر شهرت ملی دارد .
زینب سرکاری
درد دل با حضرت زهرا
یا حضرت زهرا (س) می خواهم با شما درد دل کنم .
ان شاءالله مهدی صاحب زمان ظهور کند و قبر شما را پیدا کند و ما به مدینه بیاییم و راحت بتوانیم قبر شما را زیارت کنیم و مهدی صاحب زمان بتواند به زودی انتقام خون پسر مظلومت امام حسین (ع) را بگیرد و یا فاطمه زهرا از شما می خواهم همه مریضها را شفا بدهی .
فاطمه جنوبی کاشانی